روی بردیوار
صفی آشفته وانبوه ازمردوزن وکودک،
به زیرچتری ازاندوه!همه غمگین همه ناچار!
بریشان گفتگوهاازگرانی،ازنداری،ازگرفتاری،
زهرسوشکوه وزاری،فرو میریخت چون اوار.
زنی میگفت:چقدراخربه سیلی چهره ام را سرخ گردانم؟
چقدراخر…چقدراخر…نمیدانم.
زنی دیگربه تلخی گفت:سیلی هم دگرسرخی نمی اردبه این رخسار.
ومن،بابغض سنگین،
دست خالی بازمیگشتم
نیافتدتانگاه رهگذاران بردوچشم اشکبارم…روی بردیوار!
فریدون مشیری