بابای مهربونی ها
15 آذر 1393 توسط ابی ارام
بابای پیر قصه هام،یه روزی ام جوون بوده
دست پر از پینه ی اون،یه روزی جای نون بوده
چشمای تار پیرمرد،دیگه قشنگ نمیبینه
قد خمیده شو نبین،یه روزی پهلوون بوده
با قطره های دکترش،راهشو پیدا میکنه
وقتی که خیلی خسته شد،یه جایی پیدا میکنه
روپله ی مغازه ای،غریب وتنها میشینه
فشاردردوغصه شو،روی عصا جا میکنه
لحظه به لحظه عمرشو،گذاشته پای کودکیم
حالا داره گذشتش تو خاطره م جا میکنه
دفتر کودکی من،پر از بابابی خوبی هاست
هرچی گره تو دلمه،دستای اون وا میکنه
بابای مهربون من میره توقاب خاطره
عکس قشنگ صورتش،قابمو زیبا میکنه